سی سالگی

– چشم دخترک مشاور املاکی را گرفته ام! به قول یکی از رفقا، شاید هم حس خود-داف-پنداری ام بیش فعال است، کسی چه می داند، یک چیزی نیست که بروم مثلاً انگشت دخترک را بزنم به یک ماده ای و بعد اگر بنفش شد بگویم: «هاااا! دیدی؟ دیدی درست می گفتم؟ » و اگر مثلا زرد می شد دخترک میگفت: «دیدی؟ دیدی؟ من از اولشم هیچ حسی بهت نداشتم، ولی با این کارات، با این کارات»، بعد یکهو چشمش پر اشک بشود و بعد هم بزند زیر گریه و راهش را بگیرد و برود! یک حسی است که در من ایجاد می شود وقتی یک جور خاصی کسی لبخند می زند یا نگاه می کند یا هر چیز دیگری، اصلاً بیخیال، حس خود-داف-پنداری یا هر چی، فرنگی ها بهش میگن «گیفت»! برای من همونه، «گیفت»! با تشکر!

– می گوید تو تا وقتی مجردی، ناموس مایی، وقتی عروس شدی دیگه به ما مربوط نیست! این را رفیقم می گوید.

– چند وقتی است کلیه هایم درد می کنند، گاهی تیر میکشند، گاهی هم خوبند، از یکی از رفقایم خواستم برایم راجع به یک متخصص پرس و جو کند، سی سالگی و هزار عیب و علت!!!

این ورودی در Uncategorized فرستاده شده است. پایاپیوند به آن را نشانه‌گذاری کنید.

بیان دیدگاه