پر زد و رفت

قریب به یک ساعت با هم حرف می زدیم، تلفنی، راجع به اینکه برگردد سر زندگی اش، راجع به اینکه چطور با آدمی که تا همین سه چهار ماه پیش غریبه بوده و حالا قرار است زیر یک سقف با او زندگی کند، کنار بیاید، راجع به اینکه چطور او را بشناسد و خودش را هم به او بشناساند.
حرف زدیم، راجع به گذشت، راجع به اینکه اختلاف سلیقه وجود دارد، راجع به اینکه آدم ها غیب نمی دانند و باید برایشان توضیح داد که چه چیز خوشحالش می کند و چه چیز ناراحت، باید ازشان پرسید.
برایش گفتم از اینکه به دلش رجوع کند و ببیند محبت او در دلش هست؟ به عاقبت به خیر شدن این زندگی، امید دارد؟ برایش گفتم که خانم ها حس می کنند و احساسشان درست جواب می دهد حتی اگر نتوانند به کلام، آن حس را بیان کنند و به منطق دفاع نمایند و اگر احساسش مثبت است، بماند و به پیش برود.
آخر حرف هایمان، وقتی که تصمیم گرفت برگردد و تلاش کند و بسازد (به هر دو معنی ساختن)، گفتم:
خب من میخوام در این لحظه اعلام بازنشستگی موقت کنم!
گفت: باشه، ولی لطفا تا وقتی اولین بچه مون به دنیا نیومده، زیاد دور نشو!
گفتم: و این تقریبا چند وقت دیگه ست؟ جواب داد: سه- چار سال دیگه! بعد هر دو زدیم زیر خنده!
بهم گفت: کتاب منو بنویس! گفتم: من غلط میکنم! گفت: چرااااا؟ گفتم: این همه آدرنالین واسه هیچکی خوب نیست!
دوباره زدیم زیر خنده!
گفت: من بِلسینگ شما رو دارم؟ گفتم: حتماً ! همیشه آرزوی من، خوشبختی شما بوده!
خداحافظی کردیم، رفت سر زندگیش، منم به رانندگیم ادامه دادم در حالی که لبخند به لبم بود، دستام یخ کرده بود و اون طرف خط کسی بود که بایست تبدیل میشد به خاطره!

این ورودی در Uncategorized فرستاده شده است. پایاپیوند به آن را نشانه‌گذاری کنید.

بیان دیدگاه